خداوند هیچ کس رو ناامید نکنه! و انتظارش رو بی ثمر نذاره!
***
چرا انقدر کم رو بودم؟! معلم کلاس اولمون گفت این استمپ خشک شده برو دفتر بگو آب جوش! بریزه توش! قابل توجه اون موقع ها استمپ که خشک میشد جوهر نمیریختن توش آبجوش میریختن!
کلاسمون تو حیاط بود... داشت یه نم نم بارون هم میبارید.. رفتم طرف دفتر.. از طرفی تو دلم خوشال شده بودم که به من گفته این کار رو انجام بدم از طرف دیگه هر کار میکردم روم نمیشد برم تو دفتر! قشنگ بخاری که اتفاقا از کتری دست ناظممون میومد رو یادمه... و قطره های بارونی که آروم رو استمپ آبی میریخت.. برگشتم تو کلاس! خانم معلم گفت: خدا خفه ات کنه رفتی گرفتی تو بارون اومدی؟ فلانی وردار برو آبجوش بریز رو این! راستی از کجا دستمو خوند؟!
پ.ن :چمله اول هیچ ربطی به بقیه مطلب نداره!!