تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

غدیر پارسال

بسم الله 

 

حیفم اومد به روز نکنم! 

 

یادمه پارسال این روزا رو....

 

شب بود...ماه پشت ابر بود...امین و اکرم به آسمان نگاه میکردند!امین گفت به به!!! (شایدم اکرم بود نمیدونم!)

 

شب بود نماز مغربم رو خوندم...یه حس عجیبی داشتم...خوشحالی؟؟نمیدونم... 

 

سر کردم از پنجره خوابگاه بیرون...بلند بلند اذان رو گفتم... 

 

رفتم شکلاتایی که خریده بودم رو تو اتاقا دادم......خوب بود ولی اتاقای آخر دیگه خسته شدم! 

 

برگشتم اتاقمون... سرپرست اومد حضور غیاب کرد و رفت این سرپرستمون سنش نسبت به بقیه 

 

 بالاتر بود و ساده و البته تحصیل کرده! 

 

بعد از نیم ساعتی: 

 

سرپرست از تو بلندگو:خانم ل به سرپرستی....خانم ل به سرپرستی... 

 

فکری میشم!منو تا حالا سرپرست صدا نکرده بود!میرم پایین...یکم ترسیدم!!نکنه خبطی خطایی 

 

 شیطنتی... رو میزش نگاه میکنم ببینم مدرک جرمی چیزی رو میز نیست؟...چیزی نیست...با  

 

نگاهی منفعل نگام میکنه...یکی از بچه ها میاد و میره...هنوز داره نگام میکنه... 

 

یهو.... 

 

تو سیدی هیچی نگفته بودی....؟!ماچ ماچ ماچ....من سیدا رو خیلی دوست دارم ..ماچ ماچ  

 

ماچ....  دعام کن ....ببخشید حلال کن تا اینجا کشموندمت.... 

 

و من مثل همیشه در مقابل ارادت کسی به سادات کم میارم...تعارف های بی ربط میپرونم و  

 

دارم میگم خدا با نیتتون باهاتون معامله کنه....ولی اون توجه نمیکنه.... 

 

من میمونم...شرمنده ام یه جورایی...نمی دونم یه حس خاص....  خیلی خوشحالم که از  

 

از ساداتم واگه به چیزی مباهات کنم همینه ولی شرمنده ام که اونی نیستم که باید باشم... 

 

ولی امسال چه غریبانه!!تنهای تنها... همه رفته بودن خونه هاشون...ولی به همون چند تایی که 

 

 تو کل خوابگاه بودن شکلاته رو دادیم!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.