تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

:)

سلامن علیکم دوستان گرامی 

من خوبم خدا رو شکر...گفتم چرا هر وقت دلم گرفته بنویسم.ها؟ها؟ 

الان خوبم 

 

امروز ما برخیزیدیم ...دیشب خواب خوشی میدیدیم....البت دیشب نه صبح گه قبل از ده!گفتم کمکی درس بخونم اندک اطلاعات گذشته ام یادم بیاید...رفتم خانه ارواااااااااااااااااح تا دور از هیاهوی درون! درس بخوانم...همشیره آمده و گفت اینجا ججججججنننننننننن داردالان یه صدای رعد و برق تصور کنید و صدای پارس سگ...... 

حالا صدای جغد شومممم یا همان بوف کووووووووووووووور....حالا صدای شکستن شیشه....برق ها قطع شدند..... 

 

خو دیگه بسسه! 

خلاصه گفتیم این اجنه مار را آزار میدهند و چه کارها که نمیکنند... 

آخر ما پدر پدرمان دعا نویس بوده اند واین اجنه نسبتا محترم بیخیال ذریه ی ایشان نمیشوند...مادرمان هیچگاه این مسئله رو باور نمیکنند و فکر میکنند ما خیال برمان میدارد! 

هوووووووووووووو ترسیدین؟ 

ما جن داریم  

اسماء این اجنه که در روایات آمده...فاجی!علماolma!جنسوییjensouyi!میباشد!البت اینها سراغ من نیومدن سراغ ششمی و دومی اومدن 

ترسیدین؟!باور کنین راست میگم! 

خلاصه داشتیم همه تقصیرا رو گردن اجنه سلام الله علیهم مینداختیم که نمیذاره من درس بخونم ...خواب میاره سراغم!و نمیذاره پاشم و از این قبیل! 

البته لازم به ذکره خیلی وقته سراغ من یکی نیومدن ولی اتاق بالایی ما جن داره! 

خب بسه! 

 

قصد اطاله ی کلام ندارم ولی نوشتنم گرفته خرااااب!بعد از کلی وقت غنیمته! 

خلاصه کمی خوندم و کم کم عازم شدم خواستم با ماشین برم ولی آقاجون نذاشتن!گفتن میدزدنش!و با آژانس رفتم... 

چقد وقت بود شیرازو ندیده بودم...اونم از نوع بارونیششش!واییییی چقده قشنگ بود....خوشحال بودم که کنکور آزمایشی چهارراه ادبیاته نزدیکای حافظیه...چقدر این کوه هفت تن قشنگ مینمود خوب شسته شده بود و گهواره دید از اون بالا پیدا بود و از این پایین دیدنی!و هوا تمییییز و درختا سبز...و داشتن سبزتر هم میشدن... 

داخل دانشکده علوم شدم....یادم به دانشگاه امیر کبیر و دانشکده برق قشنگش افتاد که 7 تا کنکور قبلیمو توش داده بودم...کمی شیر تو شیر بود اینجا....شایدم چون من تازه وارد بودم اینطور مینمود.

کنکورو دادیم..آسون بود احتمالا محض تقویت روحیه افراد در آخرین کنکور آزمایشی... 

متاسفانه من سر جلسه این کنکورات! حالی دارم بس وصف شدنی!وقت خیلی اضافه میارم و مشغول نگاشتن احوال درونی میشوم و اشعار برونی! 

هر طور بود برگه رو دادیم  و بیرون آمدن آغاز کردیم....بارون خیلی قشنگی میبارید...سلانه سلانه راه میرفتم از جلوی حافظیه رد شدم و باغ ملی رو از دور دیدم... 

فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان... 

لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان... 

ولی راسیاتش اصلا حواسم نبود فاتحه بفرستم!خواستم سلام کنم اونم دلیلی ندیدم! 

ولی این حافظ ما باطن داره ها... 

 

خلاصه تا رسیدیم خونه یه ساعتی تو راه بودیم... 

تفاوت با تهران اینکه اونجا یه بیسکوییت بدمزه ی 50 تومنی میدن و آبی شیرین که میگن مزه ی سیب موز میده...ولی اینجا همه رو خرج یه ویفر نسبتا بهتر کردن...این است طزر فکر شیرازی های لارج! 

تفاوت دیگر...ساعت حدودای 5 میرسیدم ترمینال جنوب و هلک هلک از توش میومدم  تا خوابگاه و از گرسنگی اون بیسکوییتو با ولعی وصف ناشدنی تناول مینمودیم...و بعد گرسنه میماندیم تا شامی خداوند از آسمان بفرستد مائده وار! 

و تفاوتی دیگر وجود رهروی عزیز بود که همیشه با من بود و ما دو هفته ای یک بار با ایشان انگار نشست خبری داشتیم!وانگار به ما پول داده بودند که مسائل سیاسی  مملکت را رتق و فتق کنیم...و چقدر در این بین میخندیدیم...اگه احیانا زود میرسیدیم مینشستیم تا یکم دیر شود بعد برویم!آخه ما وقت زیاد می آوردیم.خوش می گذشت و گذشت... (البته از عذاب وجدانش که بگذریم)

حالا آمدیم خانه غذای گرررم خورشت بادمجان مامان پز...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.