بسم رب الشهدا و الصدیقین
خوابگاه بودم تهران ترم یک.از اندیمشک زنگ میزنه که چه بی فکری یه زنگ بزن احوال مامان و باباتو بپرس...منم به شدت حرف گوش کن...فک نمیکردم دلیل خاصی داشته باشه.زنگ میزنم...آقاجون میگه یه اتفاق بدی افتاده...هری دلم میریزه....کانون بمب گذاشتن...وای خدای من اون لحظه بر من چی گذشت...خواهرام و دوستام همیشه کانون میرن.همه خوبن؟آره همه ی ما خوبیم....ما....
گریه امونم نمیده خدای من ...دعاشون برآورده شد...همیشه بعد از دم حسین حسین آخر...بعد از گریه ها و سینه زنی ها بعد همه ی دعاها همه دستامونو به هم میدادیم...آقای انجوی با حالت خاص خودش و از ته دل سوخته اش میگفت:عمر بی برکت و پر از گناه و نمک به حرومی ما هر چه سریعتر ختم به شهادت بفرمااااااااااا...
همه از ته دل با دل و جون بلندتر از بقیه آمین ها آمین میگفتن...
و تو اون جمع ۱۴ نفر گلچین شدن و رفتن...دو تا کودک دو تا دخترخانوم و بقیه آقایون...رفتن...وقتی داشت خونده میشد:
کی شود روشن به گیتی چشم یاران؟
چشممان روشن شد...
و من در عین بی اشکی نمیشود که مطلبی در باره شان بخوانم و اشکم سرازیر نشود...و بروم سر مزارشان و بغض گلومو نفشاره...رفتن...همین بغل گوش ما بودن...همین دور و بر....برات شهادتش رو از امام رضا گرفت و رفت...
آه...فقط آه...