تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

سه روز از دو سال گذشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

 

خوابگاه بودم تهران ترم یک.از اندیمشک زنگ میزنه که چه بی فکری یه زنگ بزن احوال مامان و باباتو بپرس...منم به شدت حرف گوش کن...فک نمیکردم دلیل خاصی داشته باشه.زنگ میزنم...آقاجون میگه یه اتفاق بدی افتاده...هری دلم میریزه....کانون بمب گذاشتن...وای خدای من اون لحظه بر من چی گذشت...خواهرام و دوستام همیشه کانون میرن.همه خوبن؟آره همه ی ما خوبیم....ما.... 

 

گریه امونم نمیده خدای من ...دعاشون برآورده شد...همیشه بعد از دم حسین حسین آخر...بعد از گریه ها و سینه زنی ها بعد همه ی دعاها همه دستامونو به هم میدادیم...آقای انجوی با حالت خاص خودش و از ته دل سوخته اش میگفت:عمر بی برکت و پر از گناه و نمک به حرومی ما هر چه سریعتر ختم به شهادت بفرمااااااااااا... 

 

همه از ته دل با دل و جون بلندتر از بقیه آمین ها آمین میگفتن... 

 

و تو اون جمع ۱۴ نفر گلچین شدن و رفتن...دو تا کودک دو تا دخترخانوم و بقیه آقایون...رفتن...وقتی داشت خونده میشد: 

 

کی شود روشن به گیتی چشم یاران؟ 

 

چشممان روشن شد... 

 

و من در عین بی اشکی نمیشود که مطلبی در باره شان بخوانم و اشکم سرازیر نشود...و بروم سر مزارشان و بغض گلومو نفشاره...رفتن...همین بغل گوش ما بودن...همین دور و بر....برات شهادتش رو از امام رضا گرفت و رفت... 

 

آه...فقط آه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.