تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

کرب و بلا

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

با تردید دستم بر صفحه کلید میلغزد...نمیدانم ار من چه توقعی دارید...و آیا توقعی دارید؟و آیا کسی هست که توقعی داشته باشد؟...نمیدانم.... 

 

نمیدانم از چه بنویسم....از شرح ما وقع؟ 

 

دوست دارید چه بخوانید؟آنچه من دیدم؟آنچه واقعا بود؟آنچه دوست داشتم باشد؟آنچه حس من به من میگفت؟   از من سفرنامه میخواهید؟یا...؟

 

آنچه واقعا بود رو که من قادر به بیانش نیستم و شاید کمتر کسی قادر به درک و بعد بیانش باشه...  

 

راستش را بخواهید مجبورم شما را محروم کنم و بگویم که فعلا چیزی عایدتان نمیشود....چرا که خوش ندارم حرفی که از دلم نیامده را بنویسم...حتی اگر قبلا در جایی دیگر از دلم نوشته باشمش... 

 

و خیلی خوش ندارم از حس و حالم بنویسم...فک نکنید که بدجنسم....نه.... 

 

خودتان بروید و ببینید.... 

 

خواستید بروید پاک بروید...آقا در هم میخرد...یعنی همه را دعوت میکند....ولی تا دعوتنامه را گرفتید صیقل دهید آن روح ... به روح نمیشود بد و بیراه گفت....نفس لا مذهبتان را بکشید...له لهش کنید و بعد بروید.... از خودشان معرفت بخواهید....

 

اگه این کار را نکردید و رفتید باز حالش را ببرید...بنشینید تو حرم صفا کنید ها....یک حالی داره که تا نرید درک نمی کنید...اصلا تا عمق وجودتان رسوخ میکند عشق و صفایی که در حرم عباس است...دوست داری ذوب شوی..دوست داری همانجا جزئی از سنگ فرش ها شوی آب شوی....آب....نه آب نشو ...که همه ی آب های دنیا هنوز شرمنده ی عباسند....نه آب شوی که تو هم چون آب شرمنده ی عباسی...شرمنده ی این خدای ادب و غیرت .... 

 

شاید اگر تا کنون ضریحی بوسیده بودم از سر عادت و ثواب بود...ولی معنی همه ی بوسیدن ها را فهمیدم...وقتی ضریح عباس ابوفاضل را بوسیدم...با شوق...با لبخند با شور یک حالت عجیب... 

 

دوست داشتی از ضریح جدا نشوی و همانجا عمویت دست دراز کند و  تو را به سینه بفشارد...و آن ماه بنی هاشم عموی تو باشد... و تو گریه کنی یک نوع گریه ی دلتنگی...یک نوع گریه ی خاص...همان گریه ی برادرزاده در آغوش عمو...

 

چه با جسارت عمویم میخوانمش...که او تا دم آخر برادرش را برادر نخواند...

 

و در حرم حسین علیه السلام بشین و صفا کن....و دلهره اش را به جان بخر... 

  

همین آمد از دلم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.