تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

۹۳

سلام

جای شما سبز مشهد بودیم.

این پستو بعدا کامل میکنم.فعلا با اجازه 

 

باور کن شوخی کردم... خیلی شرمنده ام کردین... 

  

آخه با یه کاروان اومده بودبم که اتوبوس اصلیش خراب شد مجبور شدیم با یه اتوبوس درب و داغون بیایم. که یه بار تایرش پنچر شد یه بار دیگه هم نصف شب بعد از گپ و گفت با دوستان قصد کردیم ردیف آخر روی موتور! یه کم بخوایبم... هورم گرمای موتور از همه طرف ما رو مورد التفات قرار میداد! دراز که کشیدم یه چراغ سبز کوچیک بالا سرم روشن بود. گفتم اه حالا اینم تو چشم ماست... که ناگهان بوی سوختن برق اومد چراغ سوخت و بعد کل چراغا خاموش شد!! و کاشف به عمل اومد که کل برق اتوبوس فوت و فنا شده!! یه ساعتم اینجا تو بر بیابون سر کردیم. در کل هم تو بیابونای یزد خیلی هوا گرم بود. بعد که برگشتیم گفتن اصلا دو سه روزی مملکت به علت گرما تعطیل بوده و تازه فهمیدیم که چه شرایط شاقی داشتیم!

ولی باور کنید که از سر صمیمیت و شوخی شوخی بود که وقتی بین ضریح و پنجره فولاد بودم به امام رضا گفتم خیلی به سختی اومدیم. نه که شاکی باشم. شایدم خواستم خودمو لوس کنم! 

 

شرمنده ام کرد بدجوری... این دفعه انقدر راحت رسیدیم که خودمونم مونده بودیم... تفاوت انقدر فاحش بود که انگار دقیقا میخواستن به من بفهمونن که شنیدم صداتو...

راستی کسی دلش تنگ نیست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.