تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

رفتن سخته

سلام 

رفتن سخته...رفتن سخته...چه جمله ای....رفتن سخته...رسیدن سخت تر...راه افتادن سخت تر....نه فقط از شیراز رفتن سخته ....کلا رفتن سخته... این دفعه وسایل زیاد نمیبرم...چون برگشتن نزدیکه...کاش همیشه سبک سفر کنیم...شاید کسی به کنه چیزی که میگم پی نبره...انگار به من گفته اند جای یه نقطه سه تا بذار! 

کلی اتفاق می افته تا یه تراوش ایجاد شه...کسی جز خودم قدر نمیدونه!همیشه فک میکردم این کتابای روانشناسی و موفقیت هم چیزای بیخودی هستنا...ولی حالا فک میکنم اون بیچاره هم تا یه جمله بگه کلی تجربه کسب کرده که به این یه جمله رسیده.شده مثل خودم حالا.

این ترم آخرم است...دلم میگیرد و دلتنگ میشوم...اشکال نداره!زمان حلش میکنه...زمان خیلی چیزا رو حل میکنه.ولی بعضی چیزا هر چی زمان روش میگذره شدیدتر میشه بهتر میشه بدتر میشه.... 

به کنه آن نرسد هزار فکر دقیق!حلاوتی که مرا در این تراوش هست! 

دارم ایشالا میرم مشهد...یاد مشهد پارسال و جاده های شمال و لذت من و ذهن مشوشم به خیر و نه! 

فعلا!

طفلی خدا

انا لله و انا الیه راجعون 

دلیل این پستم فوت یه دختر بچه ی ۸ ساله توی یه تصادفه.دوستم  دو سه باری زنگ میزنه نمیتونم جوابشو بدم...بعد افطار بهش زنگ میزنم.صداش خیلی گرفته.دلم شور می افته...کاشف به عمل میاد که دختر بچه ی پسرخالش در اثر تصادفی که خونوادگی کردن رفته تو کما و وضعیتش خیلی وخیمه....میگه دعا کنم...مامان بهش پیشنهاد قربونی میدن...میره امامزاده صالح وجه قربونی رو میده...امروز پیام میدم که وضعیتش فرق کرده؟میگه آره فرق کرده...فوت کرد.... 

نمیدونم چی بگم...نمیدونم...نمیدونم...ترجیح میدم چیزی نگم.نمیدونم چی فک میکنه.پس چیزی نگم نه؟ولی گاهی احساس میکنم خدا تو این اتفاقات مظلوم واقع میشه...پناه به خودش... 

فکر کنم همین

الکی

الکی

شادمانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!


شادمانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!

:-(

بسم الله الرحمن الرحیم 

الان تقریبا ۳ نیمه شبه ومن خیلی گرفته ام.چرا که به شدت احساس نرسیدن به من دست داده.نمیگم منم بهش دست میدم.چون ناراحتم از همه چیز.... 

خدااااااااااااااااااااااااااا من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوب می دونم؟ولی اصلا حسش نیست.........خدااااااااااااااااااااامن از اینی که هستم ناراضیم.تو هم نه؟حجتت هم نه؟ 

خدایاااااااااااااااااا.............اعتکاف هم اومدم...خوب بود ها خیلی خوب...ولی ....نه که نمانده باشدها....چمیدونم....می ترسم....از نرسیدن می ترسم از نرفتن و راه نیفتادن می ترسم....گفتم خودم و دلم و همه و همه ام رو به تو سپردم....مگر دست تو نیست؟پس چرا کاری نمی کنی با من؟ 

کردی؟من پایه نیستم؟به خودت می خوام باشم....بگو کجای کارم می لنگد؟کلا چلاقم؟آره....نه خدای مهربونم اینجوری به من نگو...گرچه مختاری...من ازت می خوام 

خدااااااااااااااا از موقعیتم بدم میاد.نجاتم بده.می نویسم که نوشته باشم نه که می خواهم کسی بخواند.... 

ممنونم الله... 

رفتم می روم جایز نیست.