تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

به خاطر سین!

بسم الله  

سلام 

و سلام اسم خداوند است... 

 

زدیم تو کار پروژه.... الان اومدم دیتا شیت یه آی سی رو بگیرم دیرمه باید برم.... 

بعدا اساسی به روز می کنم... 

 

فقط دعا کنید ما تا آخر هفته دفاع کنیم... 

 

تا بعد....

 

خب سلام 

 

میخوام از این چند روز اقامتم در تهران بگم در حالیکه الان بچه زرنگ گروهمون رو یه جورایی پیچوندم نه عمدا....واااااااااااااای اینو که گفتم عذاب وجدان گرفتم.....سایتم تعطیل شد میرم باز بر می گردم   

 

بازم فعلا

 

سلامن علیکم ! 

 

خب حالا به دلایل نظم و ترتیب مفرط در امور دانشکده در خدمت شما هستیم فعلا بی هیچ دغدغه ای!اعم از جواب دادن یا ندادن پروژه!

 

 

امروزو کلا داشتیم دنبال یه جا میگشتیم که پروژمونو چک کنیم.دیروز مث بلبل جواب میداداااا ولی امروز خیلی حالمونو گرفت...خب یه جایی رو براتون معرفی میکنم به نام اتاق پروژه این اتاق برای دانشجویان فلک زده ای چون ما تعبیه شده است که میخواهند پروژه شان را خودشان انجام دهند ونخواهند  با پرداختن پولی گزاف به یک بدبخت دیگر کارشان را راه بیندازند...در این محل معمولا باید بر روی دانشجویان باز باشد....

ولی هر وقت ما میریم  بسته است

چه درد است این که در فصل اقاقی، به روی عاشقان در بسته ساقی؟؟؟؟؟

خلاصه کار ما موند ولی

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم    بیا این بار محکم تر بکوبیم....

بکوب ای دل مشو نومید از این در      بکوب ای دل هزاران بار دیگر....

.

.

.

اگر آه تو تو از جنس نیاز است     در باغ شهادت باز باز است ....در باغ شهادت باز باز است....

همونطور که دیدیم باز بود خدا بیامرزه پدر و مادر هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران.. وهمونطور که دیدیم باز بود شهدای کانون رهپویان وصال و همانطور دیدیم که باز بود شهدای این هشت ماه که حقا که غریبند....شهدایی که برای حفظ کیان کشور توسط یه عده ....چی بگم غافل؟جوگیر؟وحشی؟منافق؟راه خطا رفته؟کشته شدند هیچ کس هم حرفی ازشون نزد....

اینا هر چی باشن خون یه عده گردنشونه....

چقدر از بحث خارج شدیم...این مدت که تهرانم از همه چیز دور افتاده بودم و در بحر پروژه مغروق گشته بودم و دامنم چنان از دست برفت که فراموش کردم دامنی پر کنم هدیه ی اصحاب را!!

اینجا دیروز بارون خوبی وزید!!و من کیف لپ تاپ اخوی بر دوش از این سر به اون سر دانشکده زبر باران میدویدم و رسالتی عظیم به دوش می کشیدم!!از اینجا به اونجا با این پا با اون پا!!

دیگه چی بگم؟ 

 

فعلا همین!بازم تا بعد....

بوی خوش!

سید حسن ما دوست داریم دوستت بداریم...ولی نمیگذاری...ما دوست داریم از تو بوی پیر جماران رو استشمام کنیم...ولی نمیگذازی.... ما در سیمایت امام موسی صدر رادیدیم ولی در رفتارت..... 

حرفت شد حرف بنی صدر...باور کن که دوست داریم که دوستت بداریم.... 

 

مقصر شاخص نیست که اینها را نشان میدهد...مقصر افرادین که رفتاری شبیه به آنها دارند از روی لجاجت و جهالت و  غفلت به قول رهبری که همان نتیجه خیانت را دارد....

 

آقای علی مطهری دوست داریم از سحنانت بوی سخنان پدر را حس کنیم ولی....پسر کو ندارد نشان از پدر را چه کنیم؟ 

 

تا دهان باز میکنیم میگویند این پدرش فلانی است....این پسر بهمانی است....آخر این چه حجتی است؟ 

 

کی گفته اند فامیل بودن با خوبان خوبی می آورد؟ 

 

شاخص را میگذارد...من که بوی تحریف ازش استنشاق نمیکنم...اتفاقا شامل حال هر دو جناح هست نصایحشون...

:)

سلامن علیکم دوستان گرامی 

من خوبم خدا رو شکر...گفتم چرا هر وقت دلم گرفته بنویسم.ها؟ها؟ 

الان خوبم 

 

امروز ما برخیزیدیم ...دیشب خواب خوشی میدیدیم....البت دیشب نه صبح گه قبل از ده!گفتم کمکی درس بخونم اندک اطلاعات گذشته ام یادم بیاید...رفتم خانه ارواااااااااااااااااح تا دور از هیاهوی درون! درس بخوانم...همشیره آمده و گفت اینجا ججججججنننننننننن داردالان یه صدای رعد و برق تصور کنید و صدای پارس سگ...... 

حالا صدای جغد شومممم یا همان بوف کووووووووووووووور....حالا صدای شکستن شیشه....برق ها قطع شدند..... 

 

خو دیگه بسسه! 

خلاصه گفتیم این اجنه مار را آزار میدهند و چه کارها که نمیکنند... 

آخر ما پدر پدرمان دعا نویس بوده اند واین اجنه نسبتا محترم بیخیال ذریه ی ایشان نمیشوند...مادرمان هیچگاه این مسئله رو باور نمیکنند و فکر میکنند ما خیال برمان میدارد! 

هوووووووووووووو ترسیدین؟ 

ما جن داریم  

اسماء این اجنه که در روایات آمده...فاجی!علماolma!جنسوییjensouyi!میباشد!البت اینها سراغ من نیومدن سراغ ششمی و دومی اومدن 

ترسیدین؟!باور کنین راست میگم! 

خلاصه داشتیم همه تقصیرا رو گردن اجنه سلام الله علیهم مینداختیم که نمیذاره من درس بخونم ...خواب میاره سراغم!و نمیذاره پاشم و از این قبیل! 

البته لازم به ذکره خیلی وقته سراغ من یکی نیومدن ولی اتاق بالایی ما جن داره! 

خب بسه! 

 

قصد اطاله ی کلام ندارم ولی نوشتنم گرفته خرااااب!بعد از کلی وقت غنیمته! 

خلاصه کمی خوندم و کم کم عازم شدم خواستم با ماشین برم ولی آقاجون نذاشتن!گفتن میدزدنش!و با آژانس رفتم... 

چقد وقت بود شیرازو ندیده بودم...اونم از نوع بارونیششش!واییییی چقده قشنگ بود....خوشحال بودم که کنکور آزمایشی چهارراه ادبیاته نزدیکای حافظیه...چقدر این کوه هفت تن قشنگ مینمود خوب شسته شده بود و گهواره دید از اون بالا پیدا بود و از این پایین دیدنی!و هوا تمییییز و درختا سبز...و داشتن سبزتر هم میشدن... 

داخل دانشکده علوم شدم....یادم به دانشگاه امیر کبیر و دانشکده برق قشنگش افتاد که 7 تا کنکور قبلیمو توش داده بودم...کمی شیر تو شیر بود اینجا....شایدم چون من تازه وارد بودم اینطور مینمود.

کنکورو دادیم..آسون بود احتمالا محض تقویت روحیه افراد در آخرین کنکور آزمایشی... 

متاسفانه من سر جلسه این کنکورات! حالی دارم بس وصف شدنی!وقت خیلی اضافه میارم و مشغول نگاشتن احوال درونی میشوم و اشعار برونی! 

هر طور بود برگه رو دادیم  و بیرون آمدن آغاز کردیم....بارون خیلی قشنگی میبارید...سلانه سلانه راه میرفتم از جلوی حافظیه رد شدم و باغ ملی رو از دور دیدم... 

فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان... 

لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان... 

ولی راسیاتش اصلا حواسم نبود فاتحه بفرستم!خواستم سلام کنم اونم دلیلی ندیدم! 

ولی این حافظ ما باطن داره ها... 

 

خلاصه تا رسیدیم خونه یه ساعتی تو راه بودیم... 

تفاوت با تهران اینکه اونجا یه بیسکوییت بدمزه ی 50 تومنی میدن و آبی شیرین که میگن مزه ی سیب موز میده...ولی اینجا همه رو خرج یه ویفر نسبتا بهتر کردن...این است طزر فکر شیرازی های لارج! 

تفاوت دیگر...ساعت حدودای 5 میرسیدم ترمینال جنوب و هلک هلک از توش میومدم  تا خوابگاه و از گرسنگی اون بیسکوییتو با ولعی وصف ناشدنی تناول مینمودیم...و بعد گرسنه میماندیم تا شامی خداوند از آسمان بفرستد مائده وار! 

و تفاوتی دیگر وجود رهروی عزیز بود که همیشه با من بود و ما دو هفته ای یک بار با ایشان انگار نشست خبری داشتیم!وانگار به ما پول داده بودند که مسائل سیاسی  مملکت را رتق و فتق کنیم...و چقدر در این بین میخندیدیم...اگه احیانا زود میرسیدیم مینشستیم تا یکم دیر شود بعد برویم!آخه ما وقت زیاد می آوردیم.خوش می گذشت و گذشت... (البته از عذاب وجدانش که بگذریم)

حالا آمدیم خانه غذای گرررم خورشت بادمجان مامان پز...

آه؟

بسم      الله       الرحمن     الرحیم 

 

میخوام متحول شم....یه دم مسیحایی میخوام....عزیزی میگفت ۹۹ درصد مردم جهان منتظرن یکی بیاد بهشون انگیزه  بده....ولی اون هنوز نیومده...! 

من میخوام حداقل تو یک چیز تک باشم....موفق ترین نه... ولی موفق که باشم... 

 

چی کار کنم؟دارم میرم دوباره سر خط...انقدر عهد بستم و شکستم که دیگه میترسم حتی به خودم قول بدم...انقدر برنامه ریختم و عمل نکردم...که دیگه میترسم اصلا دست به قلم شم...بدجوری تو خودم شکستم....بدجوری...حنام دیگه پیش خودم رنگ نمیده اصلا..یعنی خودشم رنگ نداره دیگه اصلا حنایی وجود نداره. دیگه اصلا جالب نیستم و کاش روند این افول رو میدونستم...سست اراده شدم بدجوری...سرگرمی ندارم...حتی کتاب که روزگاری سرگرمی ام بود...حتی ورزش...حتی چیزهای ناخوب که روزی سرگرمی ام بود.....انگار امسالی که شروع کردم اینطور بوده و به قولی ۱۲ ماهو می خوردم....یا بهم می دادن منم سر کشیدم...کاش از این می خوری مستی دل انگیزی نصیبم میشد....ولی چیزی جز بدمستی نداشت...معاذالله... 

حتی سعی در بریدن از چیزی هم ندارم...نه پیوستن به چیزی... 

هدف دارم انگیزه ندارم...چه سالی شروع کردم....سالی که در ماه ۱۱ امش هستیم...چه اتفاقات نامیمونی... 

از ابتدا بد بود از همان روزهای اول عید...بغضم میگیرد.خوشحالم که بالاخره چیزی از دل و مغز من روی این صفحه اومد.... 

در هر صورت عهد کردن خوب است...چرا که برای مدتی هم که شده سر حرفت هستی ولی نباید این باعث بشه پررو بشی و یا دیگه به قصد شکستن عهد ببندی یا دیگه عهد نبندی چرا که میشکنیش...این قصه سر دراز دارد...چیو ابدالابدین ترک کردی تو اصلا؟   

 

مهم اینه که حالا چی کار کنم؟آسیب شناسی نباید باعث بشه تو یه چیزی بمونی...تو گذشته بمونی و ازش محنت نصیبت بشه... 

 

همین...به نتیجه ای نرسیدم...به همون دلیل شکسته شدن و عدم وجود حنا دختری در مزرعه...

لبخند...!شادی...!شادمانی....!نشاط...!

سلام 

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نمی خوام اینو بگم....دوس ندارم بگم....خوشم نمیاد بگم....ولی....از هیچی لذت نمیبرم....این است افسردگی.... 

 

اه اه از این آدمایی که همش ابراز ناامیدی و افسردگی و ....میکنن بدم میاد....ولی از هرچی بدت بیاد سرت میاد... 

 

یادش به خیر قبلنا قشنگ تر مینوشتم.... 

 

عامو حوصله هیچی ندارم.... 

 

حتی خاطرات گذشته....چمی دونم... 

 

دخترم بیخیال.... انسان باش ...سخته ولی ممکنه... 

 

نظر سیاسی من:  

مجرما باید محاکمه شن...ولی اصلاح طلبا نباید تکفیر شن و حذف شن...و هر ضد انقلابی که خودشو سبز کردو نباید اصلاح طلب نامید... 

 

نظرم شبیه نظرای ابوموسی اشعریه؟!  

دور از جون....  

 

منطقیه ...نیس؟ 

 

خوش بینانه است؟

 

عامو همه که خائن نیستن.... 

چمی دونم .... حوصله این چیزا رو  هم ندارم! 

 

آخه نمیشه که یه مشت بیان مملکتو هفت هشت ماه بریزن به هم بعد ما بگیم خببببب.... لویی جرگه و آشتی آشتی!!  

 

تا از فردا همه بریزن بیرون هر کار خواستن بکنن بعد آخرش بگن  وحدت و این طور صحبتا و خب دیگه خوب میشه!! 

  

 

اوفیش....حالا احساس بهتری دارم!