تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

۷۹

سلام 

نه 

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام 

به روز کردن هم انگیزه میخواهد.مدتی است شادمانم!در خاطر میپرونانم که کاش یک وبلاگ نویس متبحر میشدم...یعنی یه نویسنده ی خوب...ولی همه ی اینها انگیزه میخواهد...قبلا معنی انگیزه ندارم را نمیفهمیدم فکر میکردم همان هدف است...ولی شاید آدم هدف و استعداد و حتی علاقه داشته باشد ولی انگیزه نداشته باشد.شاید انگیزه را اصولا یک مشوق ایجاد میکند که میتواند درونی یا برونی باشد که فعلا ما فاقد هر دو ایم! 

 

 تفاوت هایی امسال با سال های گذشته دارد من جمله اینکه برای اولین بار در عمر با سوادیم و نوشتاری ام امسال سررسیدی نخریدم و هدیه هم نگرفتم تا روزنوشتی داشته باشم.معمولا دوستان که علاقه مرا به نوشتن میدانستند زحمتش را میکشیدند یا خودم برای تولدم به خواهر مادرم! سفارش میدادم. 

 

گه گاه مینویسم... 

 

خب موضوع بحث امروز: 

تا حالا دیده بودید کسی از دیدن قبر میرزا کوچک خان جنگلی گریه اش بگیرد؟! 

این مسئله از کی شروع شد؟!یه زمانی تلویزیون نشان میداد که زن ها به خودکفایی رسیده اند و راننده کامیون و تریلی و اتوبوس شده اند...تهران که رفتم بی آر تی رو خانومی فرمانروایی میکرد!و نمیدونم این خود کفایی رسیدن خانوماست یا وارونه شدن  دنیا!حالا ما که بخیل نیستیم اگه کسی دوست داره بره راننده ی هر چی بشه بره بشه شکر خدا آزادی هم ریخته!همه آزاد آزادن! 

در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی! تو اصفهان وقتی سوار سرویس دانشگاه میشدیم تا از بالاتر از فلکه دانشگاه صنعتی ما رو به مسجد سید برسونه منتظر راننده که میموندیم همش تو ذهنم میپروروندم که برم بشینم پشت رل و یه گازی بدم چند قدمی برم جلو...تواناییش رو تو خودم میدیدم.معمولا تو مسیر به راننده توجه میکردم(نه خود راننده ها استغفرالله!)که چه جوری میرونه(ما رو از در خود!)یاد گرفته بودم مخصوصا اینکه دنده اتوماتیک بود..یادمه یه بار انقدر راننده از دنده یک نرفت دنده دو که واقعا سردرد گرفتم!دنده تمام اتوماتیک نبودا با دکمه کار میکرد.خودتون برید توجه کنید ببنید!به هر حال این استعدا در ما کور شد!

از مسئله دور شدیم....خلاصه نشون میداد که زن ها و خودکفایی به لطف انقلاب به هم رسیدن!که یهو من احساس کردم یه چیزی داره گلومو فشار میده!بعدا فهمیدم بهش میگن بغض!داشت اشکم در میومد که دیگه خودمو جمع کردم! 

 

شاید این دفعه اول بود که بغضم متعجبم میکرد.اول مهر پارسال تنها بودم تهران خونه خواهرم.تلویزیون داشت بچه ها رو نشون میداد که رفتن مدرسه!آقا این بغض لامصب دوباره اومد سراغم ...خنده ام گرفته بود که گریه ام گرفته!بعد دیدم نه مث که همه ی دهه شصتیا گریه شون گرفته بوده! 

 

حالا دیگه جدیدا از همه چیز گریه ام میگیره از قبر میرزا کوچک خان از تشییع سربازای انگلیسی تو کلیسا از برق کشیدن تو فلان روستای دور افتاده ی بوشهر (اسمش پسرمردشاه بود!احتمالا مراحل نبوغ و رشد عناصر ذکور اون روستا رو به عنوان اسمش انتخاب کرده بودن!!حتما هر چی شاه بوده از اون جا در اومده بوده!البته از وجود یه امامزاده و صعب العبور بودن اونجا نشون میده که امامزاده از دست سلاطین فرار کرده بوده رفته بوده اونجا اعوان و انصارو هم با خودش برده بوده شایدم عاشقان دنبالش اومده بودن و اونجا شکل گرفته بوده.بعد که دیدن برق نیست مهاجرت کرده بودن شهر بعد که برق اومد مهاجرت اینورس کردن!!!) 

...گریه ام میگیره!از یه چیزایی که وقتی به زبون میارم خواهران میخندن و میگن پناه بر خدا!منم میخندم...شاید توجه نکرده باشید که حس خندیدن و گریستن از یک نوعه و من همینکه میاد که اشکم بیاد میگم هه هه هه هه تا بپره این حس بی شرمانه!!! 

 

همه ی اینا یهو پشت هم ردیف شد

کرب و بلا

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

با تردید دستم بر صفحه کلید میلغزد...نمیدانم ار من چه توقعی دارید...و آیا توقعی دارید؟و آیا کسی هست که توقعی داشته باشد؟...نمیدانم.... 

 

نمیدانم از چه بنویسم....از شرح ما وقع؟ 

 

دوست دارید چه بخوانید؟آنچه من دیدم؟آنچه واقعا بود؟آنچه دوست داشتم باشد؟آنچه حس من به من میگفت؟   از من سفرنامه میخواهید؟یا...؟

 

آنچه واقعا بود رو که من قادر به بیانش نیستم و شاید کمتر کسی قادر به درک و بعد بیانش باشه...  

 

راستش را بخواهید مجبورم شما را محروم کنم و بگویم که فعلا چیزی عایدتان نمیشود....چرا که خوش ندارم حرفی که از دلم نیامده را بنویسم...حتی اگر قبلا در جایی دیگر از دلم نوشته باشمش... 

 

و خیلی خوش ندارم از حس و حالم بنویسم...فک نکنید که بدجنسم....نه.... 

 

خودتان بروید و ببینید.... 

 

خواستید بروید پاک بروید...آقا در هم میخرد...یعنی همه را دعوت میکند....ولی تا دعوتنامه را گرفتید صیقل دهید آن روح ... به روح نمیشود بد و بیراه گفت....نفس لا مذهبتان را بکشید...له لهش کنید و بعد بروید.... از خودشان معرفت بخواهید....

 

اگه این کار را نکردید و رفتید باز حالش را ببرید...بنشینید تو حرم صفا کنید ها....یک حالی داره که تا نرید درک نمی کنید...اصلا تا عمق وجودتان رسوخ میکند عشق و صفایی که در حرم عباس است...دوست داری ذوب شوی..دوست داری همانجا جزئی از سنگ فرش ها شوی آب شوی....آب....نه آب نشو ...که همه ی آب های دنیا هنوز شرمنده ی عباسند....نه آب شوی که تو هم چون آب شرمنده ی عباسی...شرمنده ی این خدای ادب و غیرت .... 

 

شاید اگر تا کنون ضریحی بوسیده بودم از سر عادت و ثواب بود...ولی معنی همه ی بوسیدن ها را فهمیدم...وقتی ضریح عباس ابوفاضل را بوسیدم...با شوق...با لبخند با شور یک حالت عجیب... 

 

دوست داشتی از ضریح جدا نشوی و همانجا عمویت دست دراز کند و  تو را به سینه بفشارد...و آن ماه بنی هاشم عموی تو باشد... و تو گریه کنی یک نوع گریه ی دلتنگی...یک نوع گریه ی خاص...همان گریه ی برادرزاده در آغوش عمو...

 

چه با جسارت عمویم میخوانمش...که او تا دم آخر برادرش را برادر نخواند...

 

و در حرم حسین علیه السلام بشین و صفا کن....و دلهره اش را به جان بخر... 

  

همین آمد از دلم...

سه روز از دو سال گذشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

 

خوابگاه بودم تهران ترم یک.از اندیمشک زنگ میزنه که چه بی فکری یه زنگ بزن احوال مامان و باباتو بپرس...منم به شدت حرف گوش کن...فک نمیکردم دلیل خاصی داشته باشه.زنگ میزنم...آقاجون میگه یه اتفاق بدی افتاده...هری دلم میریزه....کانون بمب گذاشتن...وای خدای من اون لحظه بر من چی گذشت...خواهرام و دوستام همیشه کانون میرن.همه خوبن؟آره همه ی ما خوبیم....ما.... 

 

گریه امونم نمیده خدای من ...دعاشون برآورده شد...همیشه بعد از دم حسین حسین آخر...بعد از گریه ها و سینه زنی ها بعد همه ی دعاها همه دستامونو به هم میدادیم...آقای انجوی با حالت خاص خودش و از ته دل سوخته اش میگفت:عمر بی برکت و پر از گناه و نمک به حرومی ما هر چه سریعتر ختم به شهادت بفرمااااااااااا... 

 

همه از ته دل با دل و جون بلندتر از بقیه آمین ها آمین میگفتن... 

 

و تو اون جمع ۱۴ نفر گلچین شدن و رفتن...دو تا کودک دو تا دخترخانوم و بقیه آقایون...رفتن...وقتی داشت خونده میشد: 

 

کی شود روشن به گیتی چشم یاران؟ 

 

چشممان روشن شد... 

 

و من در عین بی اشکی نمیشود که مطلبی در باره شان بخوانم و اشکم سرازیر نشود...و بروم سر مزارشان و بغض گلومو نفشاره...رفتن...همین بغل گوش ما بودن...همین دور و بر....برات شهادتش رو از امام رضا گرفت و رفت... 

 

آه...فقط آه...

و در ادامه...

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

چند تا مناسبت از دست رفته و بعد به روز کردن 

۱. ۲۴اسفند تولد ۲۴ سالگی خودم که مصادف بود با 

۲.تولد یک سالگی وبلاگم 

۳.سال تحویل شد و ما بیشتر از پارسال تحویلش گرفتیم!سال جدید مبارک.جشن میگیریم که زمین چرخید و چرخید تا برسه به جای اولش.ولی در کل روز مبارکیه این نوروز . 

 

اینا همش مبارک! 

 

من احساس می کنم امسال خیلی سال خوبیه...ان شاءالله  

 

مشغول رفع خونه تکونی! هستم و دارم دور خودم می چرخم!گوشیمو نگاه میکنم پیامکی است و تبریکی و من هم جوابکی که شاد باشی. 

 

و جواب آمدنی که شادی دیگه برام مفهوم نداره.میگم چته تو؟بی مقدمه پیامکی: 

مامانم فوت شده...دنیا رو سرم آوار میشه...و هنوز که یادم میاد بغضم میگیره.ببخشید که تو این ایام اینجوری به روز میکنم.چقدر گریه کردم نمیدانم چرا.من که شاید دو بار مامانشو بیشتر ندیدم.خیلی سوختم. 

حالا فهمیدم تو این مدت اوقات تلخی اش مال چی بود و وقتی گفتم از من ناراحتی گفت از چیز دیگه ای ناراحتم که بعدا برات میگم و وقتی من دلم شور زد گفت چیزی نیست و دروغ گفت.... 

 

این همان دوستم هست که این پستم در رابطه با اونه 


 

زنگ زدم بهش انگار این همه گریه کردنم غیر عادی بود.تصور اینکه دیگه مامانشو نمیبینه داغونم میکرد...فک کنم نیازی به توصیف حال خودش نباشه.در عرض ۴ ماه بفهمی مادرت سرطان کبد داره و بعد فوت کنه و دیگه هیچ وقت نبینیش... 

 

خدایا بهشون صبر بده... 

 

مرحمت کنید هر کسی این پستو خوند از یه صلوات یا فاتحه ای برای مادرش دریغ نکنه...و دعا کنید خداوند صبر جزیل بده بهشون واقعا...

کرب و بلا

اولای ترم ۳...بهمن و اسفند ۸۷ یا اول ۸۸...خوابگاه یک...قدیمی ترین خوابگاه ..... 

 

م.غ وارد میشه...قیافه اش یه جوریه....عرفانیه....معلومه یه کشف و شهودی رخ داده...با همون حالت احساساتی همیشگیش میگه....من اسمم واسه کربلا در اومدم به صورت کاملا عجیبی....بعد میفهمه که هدیه ای در کار نیست و باید پول بده...گرچه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش.....یه حساب سر انگشتی میکنه میبینه نمیتونه بره....به من میگه تو جای من برو ...برو صحبت کن تو بری جای من....یادم نیست حس اون موقعم چی بود فقط میدونم که لایق نبودم ولی گفتم زمین و مستغلاتم رو میفروشم میرم کربلا....!سهل انگاری کردم خیلی هم پی اش نبودم...خلاصه گفتند نمیشه و نشد...من هم انگار میدونستم نمیشه...با خودم یه حساب کتابایی میکردم...تو اون برهه میگفتم اگه فلان کارو ترک کنم میشه اگه نه نمیشه و نشد....و اگه ترک میکردم نمیشد ناراحتیم از چیز دیگه ای بود ....ناراحتی دلچسبی بود...اینکه من یه قدم گذاشتم حالا یه قدم طلب دارم...ولی وقتی نشد ناراحتیم همراه با شرمندگی بود... 

 

۲۰/۱۰/۲۰۰۹  ساعت ۹:۰۲ صبح نمازخونه خوابگاه یاس

 جالا پیامک میده که:کد ملیت رو بفرست برای کرب بلا ثبت نامه.فقط امروز و الان فرصتشه...  

هنوز پپامکو نگه داشتم... 

 

می نوشتم که انگار دعاهام داره برآورده میشه..گرچه هنوز شرمنده بودم و  فک میکردم نمیشه... 

 

۵/۱۲/۲۰۰۹   ساعت ۸:۰۵ صبح خوابگاه بهشتی

جالا پیامک میده که:آخرین تک زنگ دم مرز.می ترسم از آمریکویا و عراقیا...هنوز پیامکشو نگه داشتم....  

من تو خوابگاه تنهای تنها بودم و بغضی عجیب منو گرفت...اشک امانم نداد...همه ی همه ی دنیا نمی ارزید به لحظه ای توی بین الحرمین بودن و....خودتو بین مراد و مرید دیدن و...دیدن گلدسته ی طلای حسین علیه السلام و گلدسته های کاشیکاری شده ی ابوفاضل... 

 نوشتم با خود خود امام حسینم :

 بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم؟ زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم؟ 

آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت        نیست چون آینه ام روی ز آهن چه کنم؟

 نشد برم نرفتم...به بهانه ی ارشدی که براش نخوندم و به بهانه ی کلاسایی که نرقتم و افتادم آخر سر... 

   

جالا گفت که ربطی نداره چه طور آدمی باشی فقط باید دعوت شی...  

در دلم هنوز آرزوی کربلاست...و هنوز خودمو لایقش نمیدونم...گرچه وصالش نه به کوشش دهد

دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش  

 

امروز...همین الانها...آهنگ نوکیا همراه با ویبره از تو کیفم میاد...من سایتم ...تهران...از خونه است.... 

 

-سلام {مامان هست}

-سلام.خواب بودی؟ 

-نه سایتم 

-خب بعدا زنگ میزنم کارتو انجام بده 

-نه کاری ندارم بگید 

-۲۴ اسفند میخوی بری کربلا؟ 

-{یه لبخند}ها............. 

ولی من تا خودم رو تو بین الحرمین نبینم باورم نمیشه..... 

 

 طالب این زیارتم و نمیدونم درجه طلبم چقدره...دوست دارم قبل از رفتنم با بعد از برگشتنم متفاوت باشه....زمین تا آسمون بدون تغییر بعدی... 

 

این بنده چه ساده است که جنس خودشو با جنس اربابش قیاس میکنه ...فک میکردم امام رضا هم نطلبه این رو سیاهو ولی طلبید....وباز تا اذن دخولش رو نخوندم باورم نشد که این منم تو حریم حرمش... 

 

حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم      تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی