تراوش

برای نوشتن

تراوش

برای نوشتن

آینده

حوصله ام نمیشه به روزم. 

 

ولی میروزم! 

 

همه از جنگ اومدن بر کفار پیروز شدن...خسته اومدن نشستن پیش پیامبر گفتن اوفییییییییییییش.... پیروز شدیما..... 

  

پیامبر صلوات الله علیه فرمودن بر این دشمنا پیروز شدین بر شما باد جهاد اکبر 

 

یکی پا شد گفت ووویلو ای چیه دیگه!!(شاید اجدادش شیرازی بودن!) 

 

پیامبرم گفتن جهاد با نفس... 

 

خب فک میکنید این یه نکته ی اخلاقیه...؟  ها؟ 

 

نه این یه نکته ی سیاسیه.... 

 

وقتی انقلاب پیروز شد وقتی ۸ سال جنگیدیم ....اومدیم پامونو دراز کردیم گفتیم اوفییییییییش راحت شدیما!....ولی انگار همه از جهاد اکبر غافل شدن...همه نه بعضیا شایدم خیلیا... 

 

زیاده خواه شدن ...یادشون رفت برای چی انقلاب کردن برای چی جنگیدن.... 

 

یادشون رفت....یادشون رفت.... 

 

از قرآنم بگم که آیه ای اول سوره ی مائده هست:  

 الیوم یئس الذین کفروا من دینکم فلا تخشوهم و اخشون  

 

مسلمانان!اکنون کافران و مشرکان،شکست قطعی خورنده اند...فلا تخشوهم...پس بعد از این از ابوسفیان ها و ابوجهل ها و.... نترسید...همه اینها شکست خوردند وکارشان پایان یافت ولی الان که روز پیروزی است از یک چیز دیگر بترسید: 

از من بترسید....

یعنی خطر از بیرون شما رو تهدید نمیکنه از درون خودمان تهدید میکنه...

 

علینا انفسنا...یادمون نره....

خونه باید سبز باششششه!

بسم رب الحسین 

 

سبزها چند دسته اند:سبز پررنگ سبز سیدی سبز کمرنگ سبز پسته ای سبز  کناری سبز لجنی سبز زیتونی سبز درختی! سبز یشمی سبز فسفری و..... 

 

سبزها چند دسته اند:اصلاح طلب ها و سکولارها و ملی گراها و روشن فکرا و ضد انقلاب ها و جوگیر ها.... همه شان مثل هم فکر نمی کنند....ولی همه شان مثل هم عمل میکنند.... 

 

**مبارزه با جنگ نرم....اسلحه: ماژیک و افشانه(اسپری) غیر از سبز!!! مسلح باشید!   

 

 

خاطره نوشتنم می آید! 

 

الان سایت دانشکده ام...حس سرما خوردگی یا همان آنفولانزای نوع A به سراغمان آمده است!امیدوارم همان حس باشد نه بیشتر.... دیشب همینطور که بروشرشو میخوندم حس میکردم هی دارم دچارش میشم!

 

میگن امشب شب یلداست...شب پنجم محرم هم هست...و باز تزاحم ملیت و دین... 

 

بچه های خوابگاه گویا مشغول تدارک جشن با شکوهیند....منم وجدانم آزارم میده.آخه گذشته از شادی...نوع شادی هم مشکل داره...آخه کسی با شعرای چرت ساسی مانکن و .... شادی میکنه؟!

  

منم شادی دوست دارم و اصولا از خوددرگیری که بگذریم آدم شاد و پرانرژی ای هستم...ولی حرمت دهه اول محرم چی میشه؟

  

نمی خواستم بمونم برای شب یلدا ولی بالاخره مونده ام ولی امیدوارم با وجدانم راه بیام...  

 

این روزها اصلا حوصله مثبت بودن و درس خوندن رو ندارم...متاسفانه... 

  

نه خوبم نه بدم نه شادم نه ناراحت نه امیدوار نه ناامید...چو تخته پاره بر موج رها رها رها من...

غدیر پارسال

بسم الله 

 

حیفم اومد به روز نکنم! 

 

یادمه پارسال این روزا رو....

 

شب بود...ماه پشت ابر بود...امین و اکرم به آسمان نگاه میکردند!امین گفت به به!!! (شایدم اکرم بود نمیدونم!)

 

شب بود نماز مغربم رو خوندم...یه حس عجیبی داشتم...خوشحالی؟؟نمیدونم... 

 

سر کردم از پنجره خوابگاه بیرون...بلند بلند اذان رو گفتم... 

 

رفتم شکلاتایی که خریده بودم رو تو اتاقا دادم......خوب بود ولی اتاقای آخر دیگه خسته شدم! 

 

برگشتم اتاقمون... سرپرست اومد حضور غیاب کرد و رفت این سرپرستمون سنش نسبت به بقیه 

 

 بالاتر بود و ساده و البته تحصیل کرده! 

 

بعد از نیم ساعتی: 

 

سرپرست از تو بلندگو:خانم ل به سرپرستی....خانم ل به سرپرستی... 

 

فکری میشم!منو تا حالا سرپرست صدا نکرده بود!میرم پایین...یکم ترسیدم!!نکنه خبطی خطایی 

 

 شیطنتی... رو میزش نگاه میکنم ببینم مدرک جرمی چیزی رو میز نیست؟...چیزی نیست...با  

 

نگاهی منفعل نگام میکنه...یکی از بچه ها میاد و میره...هنوز داره نگام میکنه... 

 

یهو.... 

 

تو سیدی هیچی نگفته بودی....؟!ماچ ماچ ماچ....من سیدا رو خیلی دوست دارم ..ماچ ماچ  

 

ماچ....  دعام کن ....ببخشید حلال کن تا اینجا کشموندمت.... 

 

و من مثل همیشه در مقابل ارادت کسی به سادات کم میارم...تعارف های بی ربط میپرونم و  

 

دارم میگم خدا با نیتتون باهاتون معامله کنه....ولی اون توجه نمیکنه.... 

 

من میمونم...شرمنده ام یه جورایی...نمی دونم یه حس خاص....  خیلی خوشحالم که از  

 

از ساداتم واگه به چیزی مباهات کنم همینه ولی شرمنده ام که اونی نیستم که باید باشم... 

 

ولی امسال چه غریبانه!!تنهای تنها... همه رفته بودن خونه هاشون...ولی به همون چند تایی که 

 

 تو کل خوابگاه بودن شکلاته رو دادیم!

 

عرفه

ای مولای من 

تویی که عطا فرمودی 

تویی که نعمت دادی 

تویی که احسان نمودی 

تویی که نیکویی کردی 

تویی که فضل و کرامت فرمودی 

تویی که لطفت را کامل کردی 

تویی که روزی بخشیدی 

تویی که توفیق دادی 

تویی که به خلق عطا فرمودی 

تویی که فقیر را غنی ساختی  

تویی که سرمایه دادی

تویی که پناه دادی  

تویی که امور بندگانت را کفایت کردی 

تویی که هدایت کردی 

تویی که خوبان را از گناه عصمت کرامت کردی 

تویی که گناهان را مستور کردی 

تویی که گناهام را آمرزیدی  

تویی که عذر گناهان را پذیرفتی 

تویی که تمکن و جاه بخشیدی 

تویی که عزت و جلال دادی 

تویی که اعانت فرمودی 

تویی که مدد فرمودی 

تویی که توانایی دادی  

تویی که یاری فرمودی 

تویی که بیماران را شفا دادی 

تویی که عافیت بخشیدی 

تویی که اکرام فرمودی  

تویی که برتری دادی 

 

.... 

 

با این همه لطف ها و محبت ها....گناه کردم..... 

 

من آن بنده ام که بد کردم 

من همانم که خطا کردم 

من همانم که به عصیان اهتمام کردم 

من همانم که نادانی کردم  

من همانم که غفلت ورزیدم 

من همانم که سهو کردم 

من همانم که به خود اعتماد کردم 

من همانم که به خواهش دل تعمد کردم 

من همانم که وعده کردم و خلف وعده کردم 

ومن همانم که عهد شکستم 

من همانم که به خطای خود اقرار کردم 

من همانم که به نعمت ها و عطایت بر خود اعتراف کردم  

و باز به گناهان رجوع کردم..... 

 

پس چون معترف و تائبم  ... از آن گناه درگذر .... 

ای خدایی که بندگانت هیچ تو را زیان نخواهد شد....

بندگی

خدا میگه بنده های من سه دسته اند: 

 

اونایی که به خاطر بهشت عبادت میکنن  

 

اونایی که به خاطر ترس از جهنم منو عبادت میکنن  

 

اونایی که به خاطر خودم و محبت خدا منو عبادت میکنن 

 

بادی به غبغب(درسته املاش؟!آره درسته!) میندازمو میگم من دوست دام به خاطر محبت خدا بندگیشو کنم.... 

 

بابا اگه به امید بهشتم بود حتی از ترس جهنم هم بود اینجوری بندگی نمیکردم....یعنی اصلا باور ندارم....آگاهی بدون باور... 

 

ولی خودمونیما اصلا تو بندگی میکنی که بخوای مدلشو مشخص کنی؟..... 

 

 

یاد باد تراوش های دلی یاد باد.... 

 

به دلم نمیچسبه گرچه حرف دلمه.... 

 

رضا برضاک...(این باوره یا آگاهی؟)